ديروز بين خواب و بيداري بودم ناگهان خود را در جاي غريبي ديدم ، هوا نه سد بود نه گرم ! روشن بود اما تابش خورشيدي نبود سبزه بود گل بود پرنده هاي بزرگ و کوچک بود آب از جاهاي مختلف مي رفت زلال بود و چه بسيار آدمها که در کنار آب بودند اما هيچ کسي آن را آلوده نمي کرد .کسي نمي گفت آب فقط مال من است ! هوا بود غذا بود و آشاميدني …
رنگی از بهشت
هيچ کس در حين خوردن و آشاميدن مخفي نمي شد .باغ ها و مناظر زيبائي بود اما هيچ کدام ديوار و حصار نداشت کسي ديگري را در استفاده از امکانات آنجا محروم نمي کرد.هيچ کس خود را برتر ، بالاتر از ديگري نمي پنداشت هيچ کس فکر نمي کرد زير دست کسي است و من نگاه مي کردم به چگونگي و برخورد رفتار آدمها ! هيچ کس بيش از يک خدا نداشت .قلب همه آدمها را مي شد، مثل انار ديد ، هيج قلبي کينه نداشت. سياه نبود و شنيدم صدائي را که مي گفت آنکس که به ديگران نامهرباني کند ، بخل بورزد کينه توزي نمايد براي هميشه بايد قلب خود را سياه کند تا بتواند آن کدورت و سياهي را به ديگران نشان دهد!
هيچ کس غمگين نبود.گوئي افسردگي معنا نداشت چهره ها خندان بود ، همه شاد بودند ، چون خدائي مهربان داشتند هيچ کس با ديگري در وقت سخن گفتن احساس ابهت نمي کرد! هيچ کس نمي ترسيد و از بيداري بين نداشت از فقر ، از نداري ، بيکاري ، خودخواهي ، افزون طلبي. ترس و غم بي معني بوند شادماني در همه جا مي جوشيد گوئي همه رندان شادي خواري بودند و شادي همه را مي چرخاند چرخش نرم و سبک با وزش آرام نسيم و قلوبي آرام ، پاک ! مثل گلها ، مثل بلبلها ، مثل آب و هوا و نور بهشت و در آنجا حرص و آز نبود کفر ، شرک و طمع و آزار نبود هيچ کس با نظر بد نمي انديشيد همه زيبا بودند چون کسي بد نبود و نه خودخواه ! هيچ کس مالک هيچ چيز نبود همه يک دل ، يک دله بودند همه جا نور و محبت بود همه حوري بودند زن و مرد … … ادامه دارد
ارسال نظر برای این مطلب
درباره ما
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت